در عالمی که همه چیزش بر مدار گردش و حرکت و جریان با سرعت درخورش است، فقط انسان است که گرفتار اختیارهای اشتباه شده،
و وسط مسیر ِ سیر و گذر...
می نشیند!
بسم الله
و اللیل اذا یغشی، و النهار اذا تجلی...
- شب چه هنگامی است؟
- شب، هنگامی است که امیرالمومنین (ع) رزق هر یتیم ِ امتش را بر دوش گرفته، به دنبالش گشته، به او می رساند. تا بلکه رشید شود و بالغ...
-روز چه هنگامی است؟
- روز، هنگامی است که یتیمان آل محمد (ص) به یاری قائم آل محمد (عج) برخاسته، عزیز گشته، موعود ظهور کرده و زمین را به ارث برند...
نه تنها شرف المکان بالمکین
بلکه شرف الزمان بالمکین!
شرافت هر هنگامی، به رهروی آن است...و آن هنگام، به رهرویش تعریف می شود.
انقدر که رهروی آن هنگام، فاعل و مفعول فیه آن شود!
ای امام شب ها!
ما را به فرزندت؛ امام روزهای مشعشع (عج) برسان...
اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِیمِ وَ رَبَّ الْکُرْسِیِّ الرَّفِیعِ وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ وَ مُنْزِلَ التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِیلِ وَ الزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّلِّ وَ الْحَرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ [الْفُرْقَانِ] الْعَظِیمِ وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبِینَ وَ الْأَنْبِیَاءِ [وَ] الْمُرْسَلِینَ...
اللَّهُمَّ أَرِنِی الطَّلْعَةَ الرَّشِیدَةَ...
ر.ک. سوره لیل، سوره طارق، دعای عهد.
بسم الله
قرآن پر است از ذکر زنان و مردانی که نامشان را هیچ کس نمی داند...و خدایی که می داند، مشیت اش بر پوشیده گویی بوده است.
جوانمرد/زن هایی که مروت داشته اند، پشت ولی شان محکم ایستاده بودند...
چه اهمیت دارد نام شان چه بوده؟!
چه اهمیت دارد نام مان چیست؟! و آیا جایی به ناممان ثبت می شویم؟!
کاش عاقبت بخیر شویم...
و قرآن پر است از ذکر نام جبارین و مستکبرینی که هنوز که هنوز است در افواه با ابهت از آنها نام برده می شود...
می گویند فرعون! قارون! و...
چه اهمیت دارد نام شان چه بوده؟!
چه اهمیت دارد نام مان چیست؟!
کاش با آنها هم پیاله نباشیم...وگرنه هم نام ایم.
ر.ک. سوره مبارکه غافر
وَ قَالَ رَجُلٌ مُّؤْمِنٌ مِّنْ ءَالِ فِرْعَوْنَ یَکْتُمُ إِیمَانَهُ أَ تَقْتُلُونَ رَجُلاً أَن یَقُولَ رَبىَِّ اللَّهُ وَ قَدْ جَاءَکُم بِالْبَیِّنَتِ مِن رَّبِّکُمْ وَ إِن یَکُ کَذِبًا فَعَلَیْهِ کَذِبُهُ وَ إِن یَکُ صَادِقًا یُصِبْکُم بَعْضُ الَّذِى یَعِدُکُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا یهَْدِى مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ کَذَّابٌ(28)
وَ قَالَ الَّذِى ءَامَنَ یَاقَوْمِ إِنىِّ أَخَافُ عَلَیْکُم مِّثْلَ یَوْمِ الْأَحْزَابِ(30)
بسم الله
خوب است بعضی وقت ها جدی به این فکر کنیم:
من از چه چیزهایی می ترسم؟
اگر چه اتفاقی در زندگی ام بیفتد به شدت بهم می ریزم؟
اگر چه کسی با من چه کند، احساس شکست می کنم؟
اگر چه کس یا چه چیزی را از دست بدهم، دیگر نمی توانم روی پا بایستم؟
اگر چه چیزی را هیچ گاه به دست نیاورم احساس شکست و نداری می کنم؟
چه اتفاق های برخلاف پیش بینی ها و تدبیرهایم اگر بیفتند، می توانند مرا ناامید کنند؟
اگر چه اتفاقی در زندگی ام بیفتد روند زندگیم به سمت ناحق/ناراحتی های مزمن/ عدم رضایت از خدا متمایل می شود؟
علاج واقعه را قبل از وقوع باید کرد!
جواب حقیقی این سوالات "هیچی" است!
شجاع، اینطور جواب می دهد...
ترس، از پست ترین صفاتی ست که ما را به هر سمت موهومی می کشاند. ترس، چاه ویل است...ته و حد ندارد. ترسو، فقط می گریزد.
برای همین اصل تربیت بر شجاع پروری فرزند است.
امیرالمومنین -روحی فداک- از جهنم رفتن هم نمی ترسید...دیگر بدتر از جهنم که نداریم؟ داریم؟!
اما او -علیه السلام- از جهنمی خوف داشت که نتواند در آن بگوید "انی احبک"...از موقعیتی که دیگر نطقش به سمت خدایش نچرخد! باورش شود خدایش او را از خود دور کرده است!
مومن، از ناامیدی از خدا باید بترسد....
چون ناامیدی یعنی شیطان بر تو مسلط شده است.
بسم الله الرحمن الرحیم
شباهت انسان با ظرف در این است که هر دو را وجودی مسلط بر آن ساخته و خود هدفی از این خلقت و تدبیری جهت پرکردن، چگونه و با چه چیز پر کردن اش در نظر داشته.
اما تفاوت انسان با ظرف در این است که گنجایش یک ظرف محدود و ثابت به همان حد اولیه زمان ساخت است. هرگاه اشباع شود، سرریز می شود...
و انسان هرگاه در یک نقطه به حد اشباع برسد، به تدبیر و اعجاز خالقش، قبل از لبالب شدن، توسعه گنجایش می یابد.
تا وقتی خالی است و دارد پر می شود و هرچه به پر شدن نزدیک می شود، شور و شوق و شعف دارد از این همه دریافت. از این همه کم شدن جای خالی...
اما وقتی به نقطه لبالب رسید، و یکباره گنجایشش توسعه یافت تا سرریز نشود، گیج می شود و مبهوت!
«مگر من تا دیروز تمام جاهای خالیم را پر نکرده بودم؟! مگر نه اینکه داشتم خوب و پربار می شدم؟! پس چرا امروز دوباره فهمیدم هنوز پر از خالیم؟! این همه حجم خالی چطور یکباره اضافه شد که قبلا ندیده بودم شان؟!»
بلی، دیروز اینطور بود! اما امروز، روزگار جدید دیگری است! کل یوم هو فی شأن!
حجم خالی تازه، نوید طلوع جدیدی است!
شاید همین قانون شرح صدر است...
شاید همین قانون بسط و قبض روح در طریق عرفاست...
بعضی ها وقتی حق را می شنوند
شبیه شاخه گلی می شوند که از گردن خم شده باشد...
و دیگر اوقات
شبیه آفتاب گردانی هستند که مشتاقانه جز سمت خورشید جایی نمی شناسند و شب، قبض آنهاست...
پ.ن. دیدم که میگم!
بسم الله الرحمن الرحیم
به نظرم آن قسمتی از نشریه کاشف که آن را به واقع تحلیلی و خبری می کند، همین بخش پرونده و مصاحبه هایش است. وگرنه بقیه متن ها اگر تک متن اند که در هرجای دیگری قابلیت انتشار دارند، مثلا وبلاگ و... و اگر سلسله وار و ساختارمند اند، به خوبی قابلیت کتابچه یا کتاب شدن را دارند. و اگر خبر صرف اند که سامانه پیامکی مدرسه می تواند جورش را بکشد. و با اینحال همه آنها در کاشف جا دارند. اما الزاما اصل نیستند...
القصه...مصاحبه ها بعضا خوب از آب
در می آیند و بعضا نه! تلک الایام نداولها بین الناس!
در مصاحبه با استاد چندباری شد که وقت تنگ بود و حرفها تند تند زده شد و از نظر من آنطور عمیق نشدیم. این موقع ها به رفیق غر زده ام که "اینم شد مصاحبه؟! حالا چی کارش کنیم؟!".
بعضی وقتها با بزرگواران دیگری که صحبت شد، بحث پرت شده و هرقدر سعی میشد برگردیم به سوالات مهم تر اما چیزی در جوابها در نمی آمد. منتظر کلیدواژه هایی بودیم اما چندان حاصل نمیشد...انگار آدم ها دل پری داشتند که مجالی برای گفتن نیافته بودند و حالا این گپ، آن فرصت بود. وارد نقدهای درون گفتمانی شان می شدیم و هرچند برای ما، نان می شد! اما برای خواننده گزارش، حتی آب هم نبود! چون قابلیت چاپ نداشت مگر اینکه بخواهی تیشه به ریشه بزنی! هرچند آن اولها که هنوز فرمان درست دستمان نبود، همه را با هم چاپ می کردیم!
بعضی وقتها هم آنقدر موضوع گسترده بوده است که نه تنها ما، بلکه مصاحبه شونده هم مردد بود از کجا بحث را شروع کنیم و چقدرش را الان بگوییم یا با چه نظم و دسته بندی ای پیش برویم...
خلاصه که وقتی صوت پیاده می شد، امید و ناامیدی ام بهم می آمیخت! امیدوار که مثلا نصف بحثها خوب بود و می شد سر و سامان و
شکل و شمایلی داد...و ناامید که حالا چطور درستش کنیم؟!
آنچه حقیقتا رسانه را رسانا می کند، قابلیت قلم زنی است! یک فکر منظم و هدفمند که غرضش را از تمامی صفحات متعدد یک گزارش در یک جمله بتواند خلاصه کند و بعد آن غرض را در بند بند حرفهای گزینش شده با انتخاب عاقلانه، جاری نماید.
و آن غرض با رویت هایی که در حین مصاحبه، بعد یا قبلش از فضای کلی ماجرا داشته تکمیل می شود. اینطوری حتی خود مصاحبه شونده هم ممکن است متعجب شود که یعنی من انقدر پیوسته و منسجم حرف زده ام؟! یعنی موضوع حرفمان انقدر تمیز و مهم بود؟! اینطوری غرغرهای مصاحبه کننده هم تبدیل به شگفتی می شود! که چه ضبط کردیم، و چه نوشته شد!
من اسم این عملیات را خوب دیدن، خوب شنیدن و خوب دانستن می گذارم!
ر.ک. سوره مبارکه علق، درس اول کتاب روشهای تفکر در قرآن...
پانوشت:
یک نکته ای است که باید در خواندن این خاطرات لحاظ شود. آنچه نوشته می شود، حاصل یک تلاش و تجربه جمعی است. جمعی بخوانیدش...
بسم الله الرحمن الرحیم
یک بار شمردم، بیست تا مصاحبه تا به حال با استاد داشته ایم...
مصاحبه ها برای ما بیش از اینکه یک کار نشریه ای باشد، مجلس علم بود. مصاحبه آخر را که گرفتیم، یکی دو باری پیشنهاد روندهای جدید مصاحبه را به ایشان دادیم. انگار نخواهیم این موقعیت را به این آسانی ها از دست بدهیم! انگار دنبال دلیل خوبی برای ادامه باشیم...
واقعیت این است که در محضر ایشان، حرف از جنس مصاحبه و پرسش و پاسخ نیست و صوت ها به این شکل نبودند که بعدا چاپ شده اند! سوالات معمولا سطحی را نشانه رفته اند که قدشان کوتاه تر از حاق ماجراست...و اینطور می شود که اصلا جواب، سوال درست پشتش را معلوم می کند!
راستش واژگان برای انتقال یک اتفاق، یک تاکید، یک درد توان کمی دارند...آنقدری که لحن تواناست، و تمام بشره و وجود فردی در انتقال مفاهیم موثرند، واژگان به تنهایی نمی توانند. بعضی بخش های مصاحبه ها از این جنس بودند که نمی دانم و مطمئن نیستم آیا شدت شان در سطور و کلمات منتقل شدند...و آن بعضی بخش ها، اصل حرفهاست!
سعی مان بر این بود که تیتر هر مصاحبه را جوری بزنیم که اگر کسی متن را هم نخواند، اما حاق قضیه را با یک جمله بتواند بگیرد. در نتیجه می شود یک بار کاشف ها را با دید تدبر در «تیترها» خواند!
مثلا اینکه در سلسله مباحث روشهای تدبر، تاکید ویژه ای بر معنای تفکر شد. انگار تا فرد، تفکرش را تصحیح و منطبق بر قرآن نکند، اتفاق جدیدی در او با این خواندن ها، آمدن ها و رفتن ها رخ نمی دهد. و قبل تر از آن، مساله حیاتی «نیاز فعال شده به ذکر/حق/قرآن»...
در صحبت آخر گفتند مشکل ما در فهم روشهای تدبر در قرآن نیست، مشکل در فهم و اجرای «تدبر» در زندگی است...آن که در زندگی تدبر دارد، به قرآن که برسد متن برایش بدیهی و تصدیق کردنی است.
اگر جملات آخری انذاری شد، نه از باب خودزنی بود! بلکه چون
وقت نداریم...
کار داریم،
مرگ، آمدنی است!
و شب همچنان سیاه است*...
همین.
* مصرعی از محمدکاظم کاظمی
بسم الله النور
اگر «جمع» آفریده نمی شد، آدمها جزیره هایی جدا از هم بودند که هیچگاه به مقام درک توحید نمی رسیدند؛ چرا که فهم احدیت خداوند در بستر تألیف اتفاق می افتد و او که خود را جدا از دیگران و دیگری را جدا از خود ببیند؛ به عدم یکپارچگی هستی شهادت داده و مگر حق، جز یک است؟
خدا «جمع» را آفرید تا خودش را بشناساند و این یعنی توحید، اصل اول مسلمانی، از بستر جمع هایمان سر برمی آوَرَد؛ خودت را کنار بکشی، باخته ای؛ از قافله مسلمانی عقب مانده ای!
«جمع»، بستر اول و آخر «بودن» است. از آن روز که چشم میگشایی و در «جمع» خانواده ای، تا آن روز که به حکم بودن در کدام «جمع» به حسابت رسیدگی می کنند؛ همه و همه تو را در یک «جمع» می بینند، فریاد می زنند و می خواهند.
اینها که گفته شد، همه یعنی سرنوشت من و تو به «جمع»مان ، به «ما» گره خورده است. اگر تو نباشی، من هم نیستم و اگر من نباشم، تو در عدمی.
اینها که گفته شد یعنی اگر دادنی هست، به «جمع» میدهند و اگر گرفتنی، از «جمع».
... یعنی اگر رشدی قرار است باشد، به «جمع» افاضه می شود و اگر ضلالتی قرار است رفع شود، از «جمع» میگیرند.
... یعنی اگر من و تو «ما» نشویم؛ بی بهره ایم حتی اگر تک تک مان برای خود مالک ی باشیم.
... یعنی اگر من و تو «ما» نشویم؛ امام، تنها و خانه نشین است؛ حتی اگر مالک و سلمان و مقداد، سرتراشیده و شمشیر برهنه، پا به رکاب شوند.
... یعنی اگر من و تو «ما» نشویم؛ انتظار، ابتر میشود و منتظر، شهید!
... یعنی اگر «ما» نشویم؛ اصلا کسی نیست؛ چرا که «امام» ، «امّت» می خواهد!
... اگر «ما» نشویم؛ نیستیم، عدم ایم، بی بهره و ابتریم!
...
برای «بودن» باید حول «قرآن» جمع شد و بر محور او چرخید و با او همراه شد تا من و تو، این جزیره های به ظاهر جدا از هم، به هم پیوند بخوریم و «جمع» شویم؛ «ما» شویم تا «امّت» شویم؛ «امّت»ی مالک، «امّت»ی سلمان، «امّت»ی مقداد؛ «امّت» که شدیم؛ ندبه ندارد؛ «امام» در میان ماست!
پ.ن:
1. امشب، شب امام است ؛ کو امّت ...؟!!
2. فلسفه تدبر همین است ؛ زبان مشترک امت سازی ...
بسم الله
در روان شناسی علل افسردگی و انواع آن را نوعا به عوامل و حوادث خارجی که فرد را متاثر کرده است بر می گردانند. مانند افسردگی بعد از زایمان، افسردگی فوت نزدیکان، افسردگی به خاطر نقص جسم و احساس تحقیر و...
آنها معتقدند حتما اتفاقی در بیرون رخ داده است که باعث افسردگی شده است و در شرح حال بیمار نیز چنین عواملی خارجی را می کاوند. و بعد در پی چاره ای برای آن می خواهند برآیند. اما اگر عوامل خارجی زندگی قابل تغییر نباشد باید چه کرد؟!
در اینجا، علم مبهوت نگاه کرده و بیچارگی اش را پنهان می کند!
اما در منطق قرآن، افسردگی را به باورهای نادرست فرد مرتبط کرده در نتیجه خداوند می خواهد انسان را اینگونه تربیت کند که هرچه در زندگی ات پیش آمد، اما آن انسان متوکل و مومن پابرجا خواهد ماند. زیرا او رجوعی مکرر به ثابتات عالم یعنی تذکره و توجه به مقام رفیع آن و رسولان و سفیران آورده اندش، دارد. همچنین با توجه به نعمتهای زندگی در وجود خود او، از جمله نعمت خلقت و توجه سیر نطفه تا قبر و نشر، و دیگر اینکه توجه در تنوع نعمتهای خوراکی و سیر رشد آنها که نشان دهنده عدم برتری طعامی بر دیگری است، خود را کم مقدار نمی پندارد. همگی طعام ها از منظر خدا، آیه و قابل نظر کردن اند. آیا وقتی میوه ها و سبزیجات چنین کرامتی در نزد مخلوق دارند، من ِ انسان مختار در محضر خدایم چنین کرامتی نداشته باشم؟!
چگونه مکرم نباشم وقتی هدایت مرا خواسته است و قرآن را بر قلب رسولش نازل کرده است تا بر ما بخواند و موجبات تزکیه و تعلیم ما را فراهم کند؟
چگونه مکرم نباشم وقتی از آبی ناچیز خلقم کرده است و با گذر از ظلمات چندگانه به دنیایم آورده است و با انواع روابط انسانی –پدر، مادر، فرزند، همسر و دوستان و...- عواطف و نیازهای مرا بدین واسطه ها اغناء نموده است؟
پس چگونه مردمان برای من باکرامت نباشند، منی که چیزی از خود ندارم.....
منی که چیزی نیستم جز سعی، سعی ای که اگر خشیت از درون با آن ممزوج نشود، چه بسا تبدیل به دویدنی شود که هرچه بیشتر استغناء و سرکشی را در وجود انسان ریشه دار کند.
پس پناه بر خدا...
در منطق قرآن، آنکه نقص ظاهری دارد نباید با رفتارهای عبوسانه و متکبرانه دیگران دریافت حس عدم پذیرش کند.
این سوره، نمایی را به پدر امت -ص- نشان می دهد تا او تا ابد برای تمام مخلوقین خدا خصوصا هر آنکه از داشتنی ها کم دارد اما از تلاش و خشیت، پربار است، پدری کند...
در روزی که کافر از پدر و مادرش می گریزد، شیعیان به پدر حقیقی شان ملحق خواهند شد، همو که در دنیا، هدایت در سبیل هرکدام شان را به آنها نمایانده بود...
اللهم صل علی محمد و آل محمد.
پانوشت:
برگرفته از سوره مبارکه عبس، بعد از خواندن مقاله خانم فیاض درباره «افسردگی مقایسه ای انزواگرایانه» با روشهای تدبری در مفاهیم روانشناسانه در این سوره شریف
متن تند و یکباره نوشته شده است! ویرایش و تکمیل خواهد شد، ان شاءالله...
هر جور دلت می خواهد زندگی کن
فقط یادت باشد، می میری!
بدون خبر!
و اگر از مرده ها تابحال صدایی برنخاسته، انقدر که وهم برمان دارد که لابد اتفاق ساده ای است و اصلا مرگ، مال همسایه است، نه چون حقیقتا اینطور است...
بل چون قرار است همه آن عالم دیگر، غیب باشد و بماند!
هر جور دلت می خواهد زندگی کن
فقط بگو تا کجا می توانی فلک را سقف بشکافی؟!
آخر "بنده" را مگر چه
توانی است در برابر مولایش؟!
خواسته اند زیر یوغ هیچ کس نباشیم، حتی خیالات، آمال و آرزوهایمان...
فقط کالمیت فی ید غسال، تحت اراده رب باشیم...
حالا نمی دانم چه شده و چرا ما می خواهیم "با همه" باشیم، فقط "با تو" نباشیم؟!
چرا به رو افتاده خزیدن برایمان شیرین تر از بر دو پا ایستادن، شده است؟
خدایا، طفل وقتی "تصور" می کند بی توجه مانده است، شروع می کند به خرابکاری.......
ما را بی توجه خودت، رها مکن...
ما را به لطافت خودت، بنواز و عاطفه مان را اغناء کن....
که تو ما را آفریدی و خودت از آنچه نفس بر انسان وسوسه می کند بهتر آگاهی.
وَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ لِأَبِیهِ وَ قَوْمِهِ إِنَّنىِ بَرَاءٌ مِّمَّا تَعْبُدُونَ(26)
إِلَّا الَّذِى فَطَرَنىِ فَإِنَّهُ سَیهَْدِینِ(27)
سوره مبارکه زخرف
قسم به «قلم» که شمایید؛ قسم به «سطر» که عبد خداست و قسم به «نون» که خودِ خودِ خداست؛ تقدیر خدا بر این شد که خود را با شما بر هستی نقش کند و اینگونه شد که ما، نه؛ همهی هستی با شما احیا شد. نطق از شما جان گرفت و عقل با شما جریان یافت و نبضِ جریان بود و نبود خلقت بر خُلُق عظیمتان به تپش افتاد.
کمالِ بودنِ در جریانِ «نون» و «قلم» و «سطور» هستی، در «کاف» خطاب «أَ فَنَجعَلُ المُسلِمینَ کالمُجرِمین» معنا یافت و عبدْ شدن ما، معیار اتصالمان به شما یا غیر، تعریف شد.
اما اگر قلم، شمایید و نگارنده، خدا؛ که صدق هستی بر این گواه است؛ چرا هستی آکنده از اثر نقش قلم خدا نیست؟! چرا ما سطور نوشته شما نیستیم؟! چرا سبیلمان با مسلمین متصل به شما همجهت نیست؟!
چه جدا کرد ما را از شما، و از تپش انداخت نبض تپنده حیاتمان را، و شکست این حلقه اتصال خداییِ ما و شما را که بودنمان را معنا میکرد؛ جز ظلمی که از خُلق طغیانزده سَر بر آورد و داغمان زد بر نشان رسوایی و بیبَرِمان کرد تا آنجا که «کالصَّریم» شدیم؛ اما «عَسىَ ربُّنا أَن یُبدِلَنا خَیراً مِنها إنّا إلى ربّنا راغِبون» که ما آگهیم بر اینکه «إنّا کُنّا طاغین» و ترسان و خاشعیم از «یَومَ یُکشَفُ عَن ساقٍ وَ یُدعَونَ ألى السُّجودِ فَلا یَستَطیعون» و از اینرو مُدام و هر لحظه سر بر سجود زمرمه میکنیم «لااله الّا انت سبحانَک انّی کنتُ مِنَ الظّالمین» تا خدا نجاتمان دهد از دوری شما و بازگرداندمان در زمره متقینی که بهشتشان، جز اثر وجود شما و مهر تأیید نگاهتان بر قلبشان نیست، و سرشار شویم از نعمت حضور توأم با ظهورتان؛ همچون نعمت بیبدیل «بازگشت یونس نبی» که پاداش توبه قومش شد.
نویسنده: خانزاده
تدبر ادبی در سوره مبارکه قلم
طرح ختم مفهومی جزء 29 قرآن، در بیوت نورانی محلات تهران در ماه مبارک رمضان
"إقرا باسم ربک الذی خلق"
از آن زمان که این کلام را شنیدی، شور و غوغایی در درونت بپا خاست...دل نگران من...او...و همه ما شدی که دست ما را بگیری و با خود ببری! و آنقدر برای من...او...و همه ما خود را به سختی انداختی که مورد خطاب قرار گرفتی: "طه، ما انزلنا علیک القرآن لتشقی"
ای محبوب پروردگار هستی! من محبت خدا را به خودم آن زمان دانستم که چون تویی را برای هدایت من به سوی خودش برگزید!
خداوندا! مرا قدردان این نعمت کریمانه ات قرار ده.
نویسنده: فاطمه بشارتی
تدبر ادبی در سوره مبارکه علق به مناسبت عید مبعث