از دفتر خاطرات یک کاشفی
بسم الله الرحمن الرحیم
یک بار شمردم، بیست تا مصاحبه تا به حال با استاد داشته ایم...
مصاحبه ها برای ما بیش از اینکه یک کار نشریه ای باشد، مجلس علم بود. مصاحبه آخر را که گرفتیم، یکی دو باری پیشنهاد روندهای جدید مصاحبه را به ایشان دادیم. انگار نخواهیم این موقعیت را به این آسانی ها از دست بدهیم! انگار دنبال دلیل خوبی برای ادامه باشیم...
واقعیت این است که در محضر ایشان، حرف از جنس مصاحبه و پرسش و پاسخ نیست و صوت ها به این شکل نبودند که بعدا چاپ شده اند! سوالات معمولا سطحی را نشانه رفته اند که قدشان کوتاه تر از حاق ماجراست...و اینطور می شود که اصلا جواب، سوال درست پشتش را معلوم می کند!
راستش واژگان برای انتقال یک اتفاق، یک تاکید، یک درد توان کمی دارند...آنقدری که لحن تواناست، و تمام بشره و وجود فردی در انتقال مفاهیم موثرند، واژگان به تنهایی نمی توانند. بعضی بخش های مصاحبه ها از این جنس بودند که نمی دانم و مطمئن نیستم آیا شدت شان در سطور و کلمات منتقل شدند...و آن بعضی بخش ها، اصل حرفهاست!
سعی مان بر این بود که تیتر هر مصاحبه را جوری بزنیم که اگر کسی متن را هم نخواند، اما حاق قضیه را با یک جمله بتواند بگیرد. در نتیجه می شود یک بار کاشف ها را با دید تدبر در «تیترها» خواند!
مثلا اینکه در سلسله مباحث روشهای تدبر، تاکید ویژه ای بر معنای تفکر شد. انگار تا فرد، تفکرش را تصحیح و منطبق بر قرآن نکند، اتفاق جدیدی در او با این خواندن ها، آمدن ها و رفتن ها رخ نمی دهد. و قبل تر از آن، مساله حیاتی «نیاز فعال شده به ذکر/حق/قرآن»...
در صحبت آخر گفتند مشکل ما در فهم روشهای تدبر در قرآن نیست، مشکل در فهم و اجرای «تدبر» در زندگی است...آن که در زندگی تدبر دارد، به قرآن که برسد متن برایش بدیهی و تصدیق کردنی است.
اگر جملات آخری انذاری شد، نه از باب خودزنی بود! بلکه چون
وقت نداریم...
کار داریم،
مرگ، آمدنی است!
و شب همچنان سیاه است*...
همین.
* مصرعی از محمدکاظم کاظمی