هست
چند روز پیش جایی بودم که مرا ندیده بودند، انگار که نبودم. وقتی شنیدم، خندیدم؛ همان طور که در خیابان راه می رفتم دیدم که خوب چند ده سال پیش من روی این زمین، میان این خانه ها و آدم هایشان نیودم و شاید تا سال بعد هم دیگر نباشم، انگار که هیچ وقت نبودم.
در میان عمر چند هزار ساله زمین این چند ده سال کجای این هستی هست؟!
آخر این چه بودنی است که نبودن است؟
. . .
هر وقت میروم بهشت زهرا، در قطعه شهدا که می گردم آخرش می نشینم سر قبری که هیچ چیز رویش نوشته نشده به جز شهید گمنام فرزند روح الله.
مردی در این عالم بوده که هیچ چیز از او باقی نمانده، نه اسمی نه نشانی حتی جسمی ولی آن قدر بودنش در این هستی بوده که الان من برای بودن چنگ بزنم به بودنش و بگویم:
و چه می دانی چیست این نبودنی که همه اش بودن است.
. . .
بعضی ها هستند که خدا نخواسته اسمی ازشان بیاورد، اصلا اسم می خواسته چه کار؟! مردی بوده که خدا خواسته او را عَلَم قرار دهد؛ شاخصی برای همه عمر چند هزار ساله زمین
مردانی بوده اند که بودنشان در این عالم ثبت شده است؛ مردانی شبیه وجاء من اقصا المدینه رجل یسعی
. . .
این شب ها چه قدر آدم، بودن می خواهد؛
بودنی از جنس ثبت در عالم،
ثبت در طوماری به نام انصار حجت الله