بالاتر
بسم الله الرحمن الرحیم
آن دفعه که با دوستان صحیفه فاطمیهای رفتیم کوه... کوه که نبود، تپه بود! به یک دامنه رسیدیم که از آن باید بالا میرفتیم و بعد به تهش که میرسیدیم، مسیر کوهی تمام میشد و به خیابان میرسیدیم و بعد دیگر سراشیبی به سمت پایان مسیر بود...
توی دامنه به سمت بالا، نفسم بریده بود... در واقع مشکل نفس نبود! دست و پایم هم درد نمیکرد با اینکه باتوم کوهنوردی نداشتم... مشکل گرمای زیاد بود. ساعت حدود 10 بود و حالا آفتاب رو به این دامنه که زیر پایش همه شرق تهران تاااااااااااا برج میلاد را میشد دید، به ما میتابید... صحنه خیلی قشنگی بود، ولی گرم بود! آب خوردن هم کفاف نمیداد... نه میتوانستم خیلی زیاد بایستم و معطل کنم که بیشتر گرمم میشد، نه میشد طوری از گرما فرار کرد و استراحت کرد... باید میرفتم بالا...
تو همان چند دقیقه گرمی که ایستاده بودم نفس بگیرم و آب بخورم، همه زندگیم جلوی چشمم مرور شد... هرجایی که سختم شده بود، اما فهمانده بودند که باید بروم بالاتر... سختی به من و توانم ربطی نداشت بلکه شرایط بستری اینطور بود. فقط دریافت کمی خنکی که باید از قبل همراهت کرده باشی، یه کمی مفید حال است... وگرنه بیشتر ایستادن، اوضاع را بهتر نمیکرد. راه ِ پس هم نیست...
باید بروم بالاتر...
همین.