محمد امین بی سرم
صندلی کناریام خالی شد و آمد نشست. هندزفری داخل گوشم بود و طبق معمول داستان گوش میدادم که زد روی پاهایم و صدایم کرد.
پرسید این گلها قشنگن؟ من هم سرم را به علامت بله تکان دادم و گفتم خیلی قشنگن!
همچنان دستش روی زانوی چپم بود. گفت:
از وقتی پسرم رفته، کار هر روزم شده. امروز دیگه پول نداشتم. از وسط میدون کندم و دارم براش میبرم. راستی تو زن داری؟
گفتم: نه... هنوز ندارم.
گفت: پس یکی رو خیلی دلت میخواد که میگی هنوز زن نداری.
گفتم: نمیدونم. فکر نکنم بخواد زن من بشه.
گفت:میدونی من اصولا توو مترو نمیشینم. اومدم کنارت نشستم، فقط یه دلیل داشت... راستی اسمت چیه؟
گفتم: محمّدامین
گفت: دیدی اشتباه نکردم. تو هم اسم پسر منی. تنها بچهم. فقط یه پسر دارم. یعنی داشتم. خیلی هم شبیهشی. اونم سرش رو میتراشید و ریش بلند میذاشت. عینکش هم گرد بود مثل تو...
همچین مدل کلاههایی رو سرش میکرد اما صداش اندازه تو قشنگ نبود.
سه ماه پیش اومد گفت میخوام برم جبهه! گفتم جبهه؟ مگه هنوز جنگه؟! گفت میخوام #مدافع_حرم بشم! برم #سوریه. گفتم جوونه! دنبال ماجراست و تجربه. گفتم اگه مادرت رضا داد، برو.
با هزار بدبختی و التماس، رضایت مادرش رو گرفت. یه ماه از رفتنش گذشت که زنگ زدن و آدم فرستادن که بیاین شناسایی. یه تن بود اما سر نداشت.
از روی خال بازوش شناختیم. گفتن: #داعش سر بریده و گفتن صد هزار دلار بدین تا سر رو هم بفرستیم.
بغض داشت اما نمیترکید.
گفت: روزی که خواستیم دفنش کنیم، بغلش کردم اما سر نداشت بچه. هی خواستم گریه کنم اما نمیشد. هی با خودم میگفتم خاک بر سرت اکبر که برای این بچه، پدری نکردی. ای بمیری اکبر!
بغلش کردم اما بدن بیسر رو بغل کردن خیلی سخته. نمیتونی دست بکشی روی سرش. چشمهاش رو ماچ کنی. امینم پر پر شد، محمدامین جان!
حالا از اون روز برای زنم گل میخرم. ولی گل که براش پسر نمیشه... من خیلی خستهم و خوابم میاد. کدوم ایستگاه پیاده میشی؟
لال شده بودم. گفتم: شما کدوم ایستگاه پیاده میشی؟
گفت: من خزانه.
گفتم: منم خزانه پیاده میشم.
گفت: میشه تا اونجا سرم رو بذارم روی شونهت و بخوابم؟
خزانه، دوازده ایستگاه بعد از ایستگاهی بود که من میخواستم پیاده شوم. سرش را بوسیدم و با دست راستم، سرش را گذاشتم روی شانه چپم.
با دست چپم، انگشتهایم را حلقه کردم میان انگشتان دست راستش و هر که اطرافمان بود را با دست راستم حالیشان کردم که هیس! ساکت! خوابیده پیرمرد بیچاره...
تا خود خزانه خوابید. وقتی رسیدیم، با هم تا بیرون ایستگاه آمدیم. بغلم کرد و بدون خداحافظی رفت تا شاید روزی دوباره من را ببیند.
ایستادم و تا جایی که چشمهایم کار میکرد، رفتنش را دیدم. سیگارم را روشن کردم و با خودم میگفتم من شبیه بدن بیسری هستم برای پدری که تا ابد دلتنگ تک فرزندش، پسرش است.
#محمدامین_چیت_گران
@maktubat