کوثر

سرگشتگی در قاموس ماست؛‌ چون عاشقانی هستیم از دیار سلمان(ره)

کوثر

سرگشتگی در قاموس ماست؛‌ چون عاشقانی هستیم از دیار سلمان(ره)

بسم الله مجریها و مرسیها
یا بنی! ارکب معنا...

طبقه بندی موضوعی

نویسندگان

اربعین نویسی 3

جمعه, ۱۸ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۴۷ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

عصر روز اربعین در خیابانی که به باب القبله امام حسین منتهی میشود، در حال حرکت بین خیل جمعیت و فشار بودیم. از یک جایی به بعد فقط مردها بودند و دسته ها. برگشتیم.

فردای اربعین بعد از نماز صبح با دو خواهر رفتیم به سمت حرم. گفتند ما میخواهیم اول برویم حرم حضرت عباس و بعد امام حسین. چیزی نگفتم. موافق بودم. اما از نزدیک حرم امام حسین که رد میشیدیم یکباره حس کردم باید اول این وری بروم. گفتم نظرم عوض شده و اول میروم خدمت امام حسین. از آنها جدا شدم. وارد طاق بین الحرمین، آنجا که نزدیک ورود به حرم است، شدم. اتفاق عجیبی افتاد. دلم ریخت... آن مغناطیس و شوق که مرا از دوستان جدا کرده بود، به یکباره تبدیل به یک وحشت و دلشوره شدید شد... برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. میخواستم دور شوم. شاید فرار کنم. برگردم و به دوستان بپیوندم. امید یافتن شان را نداشتم. ایستادم همانجا... هاج و واج... آدمها را نگاه کردم. همه در حال تکاپو و هل دادن و فشار برای ورود به کفشداری و حرم بودند. من اما میترسیدم و نمیدانستم از چه میترسم! از امام حسین؟ از ورود به حرم؟ از خودم؟ از حرمی که قتلگاه است؟ نمیدانم. در ذهنم هیچ جمله یا خیالی نبود تا بخواهم آن را با تصویر یا گزاره صحیحی رفع و رجوع کنم. این یک القای عمیق بود...

راه را ادامه دادم... بین الحرمین را رد کردم. همه آنجا زیرانداز و وسایلشان را پهن کرده و خواب یا در حال صبحانه بودند. نزدیک حرم حضرت عباس رسیدم. جایی برای نشستن روی زمین نبود. پتوها پهن بود و آدمها خوابیده بودند. گوشه پتوی مادر و پسربچه ای، نشستم. دعاها و نمازهایم را خواندم... کمی نشستم... یک حرف توی دلم بیشتر نبود، همان را خواستم. حس کردم دیگر بس ام است، باید برگردم: "زُر فانصرف"... شاید خسته هم بودم...

راه افتادم و برگشتم سمت حرم امام حسین... آن ترس حالا تبدیل به اشک شده بود. ورودی حرم را نگاه کردم. هنوز شلوغ بود. تحت القبه را تصور کردم و صحنی که سقف دارد و سقفش کاشی کاری شده است... خاطرت قدیمی را مرور کردم، آن گوشه ای از بین الحرمین را نگاه کردم که هفت سال پیش نشسته بودم و گریه میکردم...  طمع کردم اما نه آنقدر که بروم داخل... دم مغازه های سوغات فروشی بین الحرمین کمی پلکیدم، چیزی نخریدم... به خودم کمی مهلت دادم شاید نظرم عوض شود... به تل زینبیه هم فکر کردم... ولی تغییری حاصل نشد.

برگشتم موکب...

بچه ها یکی یکی می آمدند و خاطره زیارت ضریح را میگفتند... کمی حسرت خوردم ولی نه آنقدر که برای جبرانش اقدام کنم!

بعد از ظهر کاروان، زیارت دوره و وداع گذاشته بود... نرفتم... "من حرفهایم را زده بودم!"...

شب که دیگر لحظات آخر بود، زیارت وداع را از موکب خواندم...


۹۷/۰۸/۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰
شریعتمداری

اربعین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی