کوثر

سرگشتگی در قاموس ماست؛‌ چون عاشقانی هستیم از دیار سلمان(ره)

کوثر

سرگشتگی در قاموس ماست؛‌ چون عاشقانی هستیم از دیار سلمان(ره)

بسم الله مجریها و مرسیها
یا بنی! ارکب معنا...

طبقه بندی موضوعی

نویسندگان

از سربازت به شما

دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۱۱ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

صبح ها برای نماز که بیدار میشوم، وقتی هنوز دستگاه ادراکی ام بالا نیامده و بین خواب و بیداری ام، یک نفر میگوید: قیامت در پیش است... آنجا هم همینطور بعث پیدا میکنی... اینجا از رختخواب، آنجا از قبر...

من هم به "او" میگویم: چه اتفاق عظیمی! من سرباز توام...

شب ها وقتی میخوابم، به "او" میگویم: من سرباز توام... اگر امشب شب آخر زندگی ام است و از من راضی هستی، خدا را شکر... آن ور خط هم باش! اگر راضی نیستی تا قبل از اینکه خواب مرا برباید و فرصت دارم، بگو چه کنم تا راضی شوی... و اگر شب آخرم نیست، فردایم را بهتر از امروز کن... مرا تربیت کن...

حالا دیگر مدتی است شب ها میگویم: من سرباز "خسته" توام...

و سکوت می شود...

کاش سکوت نمی شد...

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

چهارشنبه ها مدرسه اهل بیت کلاس دارم.

الان دارد دو سال میشود.

اون روز پشت میز که نشستم، به دنبال ماژیک کشوی میز را باز کردم.

یک کیسه گل گلی بود... بازش کردم، در همان چند ثانیه ورندازی فهمیدم یک جوراب است و با کمی خوراکی که حدس زدم برگه باشد.

حس کردم توی یک چیز خصوصی سرک کشیده ام! سریع به وضع اولیه برش گرداندم!

ز. قرار بود بیاید سر کلاس. ز. دوست قدیمی است و پارسال سر کلاسم می‌آمد. پیامک داده بود. پیامک را تازه باز کردم. گفته بود نتوانسته برای کلاس بماند، یک هدیه در کشوی میز گذاشته است. خیالم راحت شد!

جوراب، سورمه ای بود...

پیام دادم بهش: مدتی است دنبال یک جوراب سورمه ای بودم... حالا که تو هدیه دادی، فکر کردم خدا در جزئیات هم سلایق بنده‌هایش را لحاظ میکند...

نگفتم برگه زردآلو خوشمزه هم برای یک صفراوی، درمان است!

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

گفتم: بعد از نماز ظهر و عصر، نوشته یک نماز دو رکعتی است که باید زیر آسمان خوانده شود... میخواهم بروم پایین در محوطه بخوانم...

خیلی از ایده ام خوشش نیامد ولی چیزی هم نگفت.

بند و بساطم را جمع کردم. کمی گشتم. یک جای دنج پیدا کردم. در یک سه گوش پشت پارکینک بلوک و چمن محوطه و زیر بالکن یک خانه... هیچ کس هم رد نمیشد. من آدمها را از پشت درختان می دیدم اما کسی بعید بود این وری نگاه کند و مرا ببیند.

جانماز را که پهن کردم، فهمیدم مهر برنداشته‌ام! خندیدم."چقدر گیجی!"...

از مسیری بین گلها رد شدم تا برسم سر ورودی... محوطه پشتی بلوک ما، یک جایی گلخانه است و صندلی و میز چوبی گذاشته اند. چند دختر و پسر جوان و سیاه پوش نشسته بودند، یکی گیتار میزد، بقیه با هم سرود فیلم مادر رسول ملاقی پور را میخوانند... دوربین هم کاشته بودند! من از پشت شان رد شدم! توی دوربین افتادم اما مرا ندیدند!

حدس زدم مادر یکی شان فوت کرده است...

یاد آن حدیث افتادم که امام سجاد به گدایی گفته اند سائلی از خلق خدا برای چه در روز عرفه؟! روزی که جنین ها در بطن مادران هم مقدراتشان رقم میخورد...

رسیدم دم ورودی... آیفون را زدم که یک مهر از پنجره برایم بیندازید پایین!

برگشتنه دوباره از کنارشان رد شدم... این دفعه مرا دیدند. جا خوردند، یکهو سکوت شد! کاش روابط آدمها جوری بود که راحت میشد رفت جلو و گفت دوستان! امروز عرفه است................... حیف........ نمیدانم... شاید هم من بلد نیستم......

یاد 15 سالگی‌ام افتادم... این اشتیاق وسط چمن و پارک نماز خواندن را آن موقع هم داشتم... اما نکردم...

من 15 سالگی‌ام را می‌ستایم، و حتی بعدترهای آن را... اما الانم را نمیدانم، نه.......

یادم است چند سال پیش در چمن های وسط بلوار کشاورز وقتی با رفقا منتظر سانس سینما بودیم، ایستادم و نماز عصرم را خواندم... چقدر دوست داشتم تمام صحنه سبز اطرافم را و هم اینکه آدمها نه مرا، بلکه "نماز" را می دیدند...

باری....

من نمازم را خواندم، و درختها هم داشتند میخواندند و پرندگان و حتی باد... خیلی باصفا بود..... تصمیم گرفتم هر از چندی این کار را کنم...

 

 

 

۹۸/۰۵/۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰
شریعتمداری

نظرات  (۲)

۲۱ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۵۸ کاظم رجبعلی

رونق نوشتن...مثل بهار است

ان شاالله قلم شما و سایر دوستان این وبلاگ بهار ساز باشند

سر   باز    ها همیشه خسته اند

سر    بازی ات مبارک دوستم

 

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی