شنبه 6 آذر 95، روز
اول به سمت مشهدالرضاء
بسم الله الرحمن
الرحیم
از پنجره هواپیما، آن
پائین، رشته کوه البرز و قله دماوند رخنمایی میکردند...خیلی زیبا بود.
خیلی...تازه فهمیدم رشته کوه و دامنه کوه یعنی چه. دماوند خودش تک و تنها، برفی و
سفیدپوش (یک طور عروسی!) آن وسط سربالا و محکم ایستاده بود و دامانش تا فاصلهها
دورتر ادامه داشت...والجبال اوتادا!
چقدر کوه مظهر هیبت
است...ما همیشه روی زمینایم اما کمترین چیزی که میبینیم زمین است و حالات
متفاوتش در جاهای مختلف...یکبار که از زمین کنده میشوی، تازه میبینیاش...
یاد رواسی شامخات
افتادم...ظاهرا رواسی یعنی کوهها از حیث سنگینی و ثبات بخشی به زمین. از «شامخات»
یاد وصف امام علیه السلام در زیارتنامهشان افتادم...فی الاصلاب الشامخه و الارحام
المطهره لم تنجسک الجاهلیه بانجاسها...راستی شامخ یعنی چه؟!
گشتم، دقیق شدم ببینم
بین کوهها راههایی برای عبور و مرور هست و کجاها اینطور است و...
سبلا فجاجا (یا
فجاجا سبلا!)
را هم پیدا کردم!
در تجربههای قبلی،
همین مقدار دقت در احوال زمین هم بعضا وجود نداشت. اما با این احوال، حس در آسمان
بودن نداشتم. بیشتر شبیه یک صفحه نمایش بزرگ بود که حرکت هم داشت! دیدم اگر باد با
تمام سرعت توی صورتم میخورد و میدان دیدم محدود به این پنجره فسقلی نبود، حس ترس از
ارتفاع و تعلیق امنیت و ناامنی از سقوط روی زمین را به نحوی درک میکردم و... رویتم
هم عمیقتر میتوانست بشود.
دیدم قرآن را هم بعضا
همینطور میخوانم!
وقتی از رو میخوانم و
برایم نکاتی هرچند جالب به نظر میرسند اما ریح ِ ملائک نازل کننده آیات توی صورتم
نمیخورند! میخوانم اما لمس نمیشوند...دور است! یا در واقع دورم...با این حال خدا
کند «إنی أنست نارا» باشد!
....
کاش آسمان را هم میشد
خوب دید...یعنی طوری دید که بتوان کتاب آسمان را هم خواند. این ستاره، اسمش فلان
است، آن یکی با ترکیب با چند ستاره دیگر، منظومه فلان را میسازند، نقششان در
عالم فلان است، خلق شدند تا فلان نظم برقرار شود و... چیزی فراتر از نجوم مرسوم.