کوثر

سرگشتگی در قاموس ماست؛‌ چون عاشقانی هستیم از دیار سلمان(ره)

کوثر

سرگشتگی در قاموس ماست؛‌ چون عاشقانی هستیم از دیار سلمان(ره)

بسم الله مجریها و مرسیها
یا بنی! ارکب معنا...

طبقه بندی موضوعی

نویسندگان

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

اوایل صبح با الف رفتیم حرم امیرالمومنین...

به زور پشت یک ستون جا شدیم... یک جایی بین ضریح و صحن حضرت زهرا(س)...

این زیارت، همه چیز در هاله ای از مه و ابر پیش میرفت...

الف خیلی جدی درگیر سوره تهلیل اش بود... ازش پرسیدم آدم باید چه دعایی کند؟ خیلی سریع و مطمئن گفت: یاری امام زمان(عج)... جوابش را مزمزه ای کردم، دیدم نمی فهمم...

چند تا عکس از ستونها انداختم، اسمای خداوند گوشه گوشه شان جلوه نمایی میکرد... حرم امیرالمومنین خیلی متفاوت است... یک جور غریبی است... از ظاهر تا باطن...

آقا! همه دوستت داریم و همه توان امر پذیری ات را نداریم! تو را با ما چه کار؟!

حاج خانمی بغل دستم نشسته بود... ماشاالله تند تند داشت کل مفاتیح را دریبل میزد! دید من خیلی بیکارم انگار! گفت دعایی بخوان، ذکری بگو... گفتم ذکر میگویم، زیارت هم خوانده ام... قانع کننده نبود! گفت مفاتیح بدم؟ گفتم بدید... چند تا زیارت و دعای دیگر هم خواندم... کتاب را که میخواستم پس بدهم گفت فلان و بهمان را خواندی؟ گفتم بله... دوست داشت در حال ذکر باشیم... 

بعد از نماز ظهر که کمی خلوتتر شد، کمی خوابیدیم...

حس کردم رویم پتویی، چیزی انداختند... چشمم را باز کردم، یک نفر بالای سرم ایستاده بود... با مهربانی گفت بخواب، بخواب... بعد دیدم خانمی وسط ما ایستاده بود و بسته های دستمال کاغذی پخش میکرد، به همه نمی داد، ایستادم و مرا دید، یکی هم دست به دست کرد به من برساند...

بیدار که شدم نه از پتو خبری بود، نه بسته دستمال...

حیف که دلخوشی خوابها چه کم است... تعبیر کردم منظورشان مغفرت است... گفتم الحمدلله!

 

پارسال حرم امیرالمومنین هیبت و عظمتشان مرا گرفته بود، این دریافتی است که در زیارتهای قبلترم هم داشته ام و خیلیها همین را تجربه کرده اند و میکنند... اما امسال و این بار، خبری از این حرفها نبود... شاید چون خسته تر و شکسته تر از اینها بودم (و حتی هنوز که دارم می نویسم)... این خوابها انعکاس این حالات است وقتی دیگر نایی نداری که بخواهی صرف معرفت کنی! صرف فکر کردن یا حتی حرف زدن... چند باری به خودم گفتم آن آقایی که باهاشان حرف میزدی ایشان اند، همین جایند، خب حالا حرف بزن...

ولی هیچ حرفی نبود...

ایشان هم بهم چنین... اگر اشتباه میگویم در خواب و بیداری، آنچه فرمودید و نشنیدم یا شنیدم و یادم نیست را یادم بیاورید...

 

 

شریعتمداری
۱۸ آبان ۹۸ ، ۲۲:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

چزابه، بستان، حمیدیه، سوسنگرد، اهواز... اهواز.........

کارون زیبا و آرام...

آسمان عجیبش... یک آسمان مه و ابری کیپ... خورشید بود و نبود... نورش بود و خودش نبود...

آسمانی که به زمین پیوند خورده بود... نمی‌دانستی آسمانش خودش را پایین کشیده یا زمین است که خودش را بالا کشیده است؟!

زمینی که پر از خون شهداست، غیر این نمی‌تواند باشد... کلاّ!

چه ارض خوبی است خوزستان... پاینده باد خوزستان... به خودم گفتم اینجا، جای خوبی است برای مهاجرت!

من چلیک چلیک عکس گرفتم...

راننده هر بار با تعجب مرا نگاه می‌کرد! نکند برای آنها این آسمان تکراری شده؟ نکند اگر ما هم اینجا زندگی کنیم، برایمان تکراری شود؟

راننده یک بومی عرب ِ اهواز بود... دشداشه پوشیده، لاغر و کشیده اما قوی، آفتاب‌خورده، میان‌سال، مهربان و فارسی را به سختی صحبت می‌کرد...

 

همه سفرنامه‌هایشان را از اول می‌نویسند، من از آخر!

 

روز قبل از اربعین(جمعه) به شدت مریض شدم... تب و تب و تب... خاطرات کربلایم(و تا یک هفته بعد از برگشت!) مه‌آلودی بین خواب و بیداری است... کربلا، سنگین است هوایش... جسما و روحا آدم داغ می‌شود... تو می‌رود... هوای درونت را می‌کشند...

 چند رفیق پیش ما بودند و همان شب برمی‌گشتند نجف تا با هواپیما برگردند... با م. آن شب اربعین از حرم برمی‌گشتیم، دلش سوخت به حالم... گفت می‌خوای برات بلیت بگیریم با ما برگردی؟ ولی دوست نداشتم روز اربعین کربلا نباشم. چهار روز پیاده‌روی که الکی خودم را نکشته بودم؟!

ظهر نماز و زیارت اربعین را فرادی در خوابگاه خواندم... شربتم را خوردم... دیشب دکتر داده بود. گفته بود خواب‌آور است، اما نگفته بود داروی بیهوشی است! رفتم حسینیه که ظهر اربعین حداقل اگر حرم جایمان نیست، اینجا باشم... حاج آقا پناهیان داشت حرف می‌زد که کم کم افقی شدم و دمپایی‌هایم را هم بالشم کردم! حدیث نبوی "إنی بعثت لأتمّ مکارم الاخلاق" را داشت می‌گفت که مال ابوهریره است... عزاداری شروع شد... مردم می‌زدند توی سرشان، که دارو کار خودش را کرد! خلاصه خیلی صدا بود و من هم فیوزم پریده بود که بخواهم ذره ای از عزاداری را بفهمم! نمی‌گذاشتند راحت بخوابم! خودم را کشیدم بردم خوابگاه و بقیه بیهوشی را زیر آفتاب، گرما و جیغ کودکان ادامه دادم! خلاصه که قبول حق باشد!!!

 

شب گفتم: رسیدیم مرز چزابه، بلیت اهواز تهران بگیریم؟ چک کردم موجوده.

کسی جواب قطعی نداد.

خانواده ترجیح می‌دادند هوایی برگردم به جای اینکه 15 ساعت دیگر در اتوبوس باشیم...

 

از مرز چزابه نزدیک اذان ظهر بود که رد شدیم...

یعنی همه حس‌های خوب سفر اربعین یک ور، حس خوب دوباره برگشتن به وطن یک ور دیگر! این را پارسال هم به خوبی دریافت کردم...

مرزها واقعا اعتباری نیستند به نظرم... واقعا فرق دارد چزابه‌ی سمت عراق با چزابه‌ی سمت ایران...

وارد سالن گذرنامه که شدیم هوای ایران را دادم درون ریه‌ها!... خنکِ خنک... زیر لب گفتم: رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و اجعلنی من لدنک سلطانا نصیرا...

هلال احمر دم سالن ایستاده بود... چند بیماری را بلند بلند می‌گفتند، بینشان تب هم بود... گفتم تب دارم فکر کنم... درجه گذاشت، گفت 36 است! ضعف داشتم... پس این داغی چه بود؟!

گفتند نماز ظهر نخوانید، نیم ساعت دیگر سر یادمان چزابه می‌ایستیم....

عجب جایی بود... همان آسمان و رود کارونی که نوشتم...

آنجا بود که سر سه سوت من و دو تا خواهر تصمیم به هواپیما را قطعی گرفتیم! و کمی جلوتر سوار پراید آن راننده بومی شدیم به سمت فرودگاه اهواز... بلیت برای شب بود و حالا بعد از ظهر... راننده تند می‌رفت. رفیق گفت ما خیلی عجله نداریم! آرامتر هم می‌توانید بروید... راننده لبخند زد: باشه، باشه، نترسید! به من گفتند یک ساعت دیگر فرودگاه باش... گفتیم طوری نیست، می‌رسیم! آقای مسئول اتوبوسمان که ماشین را برایمان گرفت، از راننده و پلاکش عکس گرفته بود، قیمت و زمان را طی کرده بود و خلاصه همه چیز را ایمن کرده بود!

 

نگاه به این آسمان، داغی‌ام را برد... یک ساعتی سوار ماشین بودن با یک افق وسیع و من حیران تماشا... از حیرت، خوابم پرید! آسمان می‌خواست ببارد و نمی‌بارید...

خدایا، آسمان چه مخلوقی است؟! که انسان را از خودش می‌کند و می‌برد یک جای دیگر... یک جایی که در عالم هست و نیست... هست چون هست... و نیست چون خیلی دور است... خیلی بالاست... و خیلی زیباست...

 

وقتی رسیدیم به فرودگاه، نم باران زد...

راننده مهربان گفت همه چیزتان را برداشتید؟ یک نگاه بکنید... موبایلی، چیزی...

 

نمازخانه فرودگاه پر بود... همه دراز به دراز خوابیده بودند و کوله‌ها در گوشه و کنار... زائران سیدالشهدا خستگی در می‌کردند... عجب غروبی داشت اهواز، سرخ و دل‌انگیز با نسیم خنک... رفتیم مسجد باصفای فرودگاه... بعد از نماز، پشت بلندگو گفتند خانواده‌هایی هستند که اگر می‌خواهید استراحت کنید، می‌توانید منزلشان بروید...

پروازها بعضا تاخیر داشتند... یک پرواز ساعت 19 افتاده بود 12 بامداد! رفتیم دم نمازخانه که بار و بندیل‌ها را برداریم و روی صندلی‌ها بنشینیم که خانمی با چادر عربی و لهجه اهوازی جلویمان را گرفت... سلام و علیک گرمی کرد... پرسید پروازتان چند است؟ ساعت ده و خرده‌ای بود... گفت خب خیلی زمان طولانی نیست ولی اگر دوست دارید استراحت کنید، غذای گرم بخورید، جای مطمئن و امن هست که نزدیک است و می‌توانیم شما را ببریم... تاکید می‌کرد روی مطمئن و امن بودنش... حاج آقایشان هم آمد و همین‌ها را گفت... خیلی مهربان بودند... یکی یکی به آدم‌ها می‌گفتند و دنبال زائر خسته بودند... تشکر کردیم و مبهوت زائر نوازی‌شان... رفیق گفت: هرچه منطقه‌ای محروم‌تر است، مردمش کریم‌ترند...

 

تا ده و خرده‌ای چند ساعتی مانده بود...

رفتیم در محوطه فرودگاه به قدم زدن و صلوات فرستادن برای دوست زائری که خبر تصادفشان آمد و فوت همسرشان و در کما بودن خودش و پسرش...

عجب شبی... عجب آسمانی... و اللیل إذا سجی... ما ودعک ربک و ما قلی...

 

 

شریعتمداری
۰۶ آبان ۹۸ ، ۱۴:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر